آیا ما تنها زنگیان جهانیم؟

آیا ما تنها زنگیان جهانیم؟

میکل استرونگه

Strunge2_0

 جهان سیاه زنگی شیطان، کهکشان راه شیری سیاه زنگی جهان، منظومه شمسی سیاه زنگی راه شیری، خورشید سیاه زنگی منظومه‌ شمسی است. عطارد نزدیکترین غلام حلقه بگوش خورشید است، این فسرده ترین و عرقریزترین غلامک دیوانه همه سیارات، کره ی کوچک جیوه ای. زمین بزرگ‌ترین سیاه زنگی خورشید است، سرای زنگیان درهم لولیده و درهم خزیده. ماه سیاه بالفطره است، هنگامی که قرص کامل است، رؤیاها غلام و دریاها برده ی اویند. زمین سیاه زنگی دنیاست، حیوانات و نباتات نیز با تمامی عناصر خویش. سیاه، قهوه‌ای، سرخ و زرد. زنان و بینوایان نیز. همه آنان که دوستدار همجنس خویشند، آنانی که عمرن جنس مخالف را برنمی گزینند. آنانی که مایل به تن کردن لباس جنس دیگرند، همه آنانی که در انتخاب پوشش، تخیل خویش را به کار می گیرند، یهودیان، با احترام میتوان گفتبی شک و شبههو نیز همه آنانی که مشتاق آزادی اند، هنرمندان، کودکان، جوانان، سالمندان، آنان که متفاوتند، آنان که سروکاری با زمان ندارند، عربده کشان، و آنانی که سکوت را برگزیده اند نیز. اینان خجل و شرمسار از تیرگی و سیاهی عالم اند. دیوانگان نیز، که سیاهان راستین اندرؤیاهایمان نیز. ضمیر ناخودآگاه، ادیپوس سیاه، اونان سیاه، زنگیانی چون زاخر مازوخ، مارکی دو ساد، سوزان بروگر سیاه، یک زنگی واقعی، هرمان بانگ سیاه، یک زنگی واقعی. امیال و غرایز مشترک ما نیز سیاهند و موجب سیاهی و تباهی. در همه جا ساحره ها نیز سیاهند، سیاهان راستین. آنانی هم که در مدرسه توسط دار و دسته‌ کرم های سفید اذیت و آزار می بینند. این ها جملگی سیاهی سترگی است. سیاه، سیاه، نگاتیو. همه چیزها به رنگ تیره می گرايند، چون در اندرون تیره اند

نهاد، بنده ی دورگه ی فراخود، و خود، میانجی گری است که اغلب سررشته را گم می کند. فروید هر چه بیشتر و بیشتر به سمت تیرگی پیش می رود. او سیاه بدی است. چونان سفیدپوستی به میدان آمد و دنیای سیاه ناخودآگاه را مُسخّر خویش ساخت؛ قلمش چونان تبری او را در جنگل رؤیاها و خیالاتش شقه و پاره کرد. میمون ها از فراز درختان بر او گند و کثافت پاشیدند. مارهای بزرگ سر از رودخانه ی بویناک بیرون آورده، با میوه هایی به درشتی پستان های مملو از شیر زنان در صدد تحریک جنسی او برآمدند. زنان پخته و مجرّب با تن و بدن های عضلانی و برجسته شان آقای دکتر را به تماشای رقص خود در جنگل طلبیدند. هر آینه، این کار بی نتیجه نبود. فروید سعی بسیار کرد تا از همان راهی که آمده بود، دامنش را از لای و لجن بیرون کشد، در عین حالی که همه جنبه های ماجرا را با قلم درخشانش به رشته تحریر در می آورد. مهم‌ترین چیزی که در نهایت برایش باقی ماند، شاخه درختی بود، عصای دستش. و پسربچه ای که مادرش را به فریاد فرا می خواند. – “در این جا، جایی برای او نیست “ – فروید این را می گفت و قلم به نشانه خشم می شکست. پرندگان قدقدکنان به اعتراض بر فراز سرش به پرواز درآمدند و او می دید باران فضله هاشان را بر هیئت خویش. پس شتابان خود را به ایستگاه بیرون از جنگل رساند، و در انتظار آمدن قطار‌ ماند. بچه را در قطار نشاند و عصایش را به او سپرد. بچه ناخواسته عصا را بر فرق سراو فرود آورد. قطار حرکت کرد. فروید عصبانی در پی آن دویدن گرفت، وانگهی به چنگ‌ آوردن قطار کار آدم پیر و فرسوده ای مانند او نبود. بچه پشت پنجره ی یکی از‌کوپه های قطار ایستاده بود و رگبار ناسزا بر فروید می پراکند. قطار با شتابی سرسام آور از ایستگاه دور میشد اما صدای سوت گوشخراشش همچنان طنین انداز بود. فروید که قافیه را باخته بود، از ماجرا سردرنیاورده و نمی دانست قلمش راکجا گم کرده است. اندوهگین، حسرت زده و با احساسی جریحه دار، در حالی که سعی می کرد قلم متلاشی شده اش را گرد آورد، باخود گفت: “باید به نحوی قابل تعمیر باشد.” سوت ناهنجار قطار هنوز به گوش می رسید. او که در خود لولیده، بر سکوی قطار ایستاده بود، چشمانش را بست و دهانش را گلایه آمیز به خمیازه ای چنان گشود که دهشتناک‌تر از استفراغی مهیب بود. آنأ دندان‌هایش با آهنگی خشن از دهلیز سیاه دهانش پدیدار گشت. و درست لحظه ای پیش از بیهوشی، با خود اندیشید: “بخت با او یار بوده که در آن رودخانه وحشتناکِ عمیق و پر لای و لجن آبتنی نکرده است،رودخانه چیزهایی را در خود مخفی داشت که بر او نیز پوشیده بود و او نمی خواست حتی به آنها فکر کند. از دل تیره و سیاه جنگل رازهایی سر برون می آورد. فروید در درون چیزهای ناشناخته و مرموز، آوازی با کلماتِ عجیب و اسرارآمیز می شنید، آوازی مرکب از بیشمار صداهای انسانیِ درهم تنیده، که گاه به زیبايی پهلو می زد و گاه آهنگ ناخوشایندی داشت. آواز در زیبایی و نیروی مطمئن خود، به کلی بیگانه می نمودمی بایست دور تا دور این جنگل دیواری بنا می شد تا ورود به آن برای همه به استثنای پزشکان ممنوع گردد. مبادا کسان دیگری به دام این سیاه چال گرفتار آیند. این لکه ی تیره. ایستگاه اما بايستی هر گونه عبور آزاد به داخل جنگل را مانع شود.

فروید این همه را به عيان می دید تا این که بر سکوی درهم شکسته قطار چشمانش سیاهی رفت و همه چیز به رنگ تیره در آمد. زمانی طولانی در خواب بود و در گشت و گذار در جنگل خیالات و رؤیاها که ناگهان آسفالت زیر بدنش به بخار مبهمی از جانب گیاهان منبسط گشت و شهر و ایستگاه جايش را به جنگل داد. جنگلی که دیگر با خاک یکسان شده بود. او در حالی که عینک پنسی از روی بینی اش لغزیده بود، چون داسی نقش بر زمین شده، روحش به تیرگی گرایید و به درون سنگفرشی که بر آن درازکش افتاده بود، فرو غلتید. دستانش برای نجات دادن او بیهوده به ریشه هایی متوسل شده بود که انتهایش از تصور آدمی فراتر می رفت.

*****

من دودی هستم درون سیاهی. سیاهی هستم با خطوط راه راهی از نور. در درون‌ سیاهی، ملکه سیاه و صداها سیاهند. اکنون دیگر همه چیز گذشته و فراموش شده و من دگرباره زمان و مکانم از ياد برده ام. باز ناظر بر جهانی هستم با ستارگان سیاه. آه، ای غبارهای تیره، چشمانم استنشاق تان می کند، اما شما بیش از آن مرا استنشاق می کنید. شما ای خدایان، حرص و آزتان بی اندازه است. شما ای شبکه های سیاه، آن گونه ماده و شعور را بیکدیگر تبدیل می کنید که فراسوی تکنیک و کیمیاگری است. فقط هنر همتراز شما است. یگانه هنری که من بدان معتقدم، هنر مچاله کردن سرهای مُردگانی است که از غلافِ نفرت انگیز آن قشر خاکستری، رهایی یافته اند. شما ای خدایانِ سیاه، چونان مرواریدهای سیاهی از دهشت و افسون یا اثری ماورای زمینی و شفاف هستید که در خواب جاودانه تان، آسمان سپید چشمانتان بیدار است در انتظار نور. آسمان به شیر ماننده نیست و نه حتی به نور سفید یا الماس. آسمان شما خدایانسیاه به هیچ‌چیز شبیه نیست که بتواند قیاسی به آسمان بی رنگ پس از باران باشد، تهی است، هیچ است.

این چشمان سیاه، تونل‌های زمان، الاسدی جهانند. همه چیز وجود دارد، به خاطر داشته باش آن گاه که به زمان یا مکان سفر میکنی، ماده و شعور، این جا و آن جا وجود دارد.

تهوع مزمن من دگرباره برگشته، تشنج اعماق وجودم را فرا گرفته است، در من میلی، رغبتی به استفراغ گذشته است، گذشته فرهنگی، وتقریبا هضم ناشده.

•••••

دیگر هرگز کتاب سفیدی نخواهم نوشت و نه هرگز مرواریدی. وضع و حال من به کسی می ماند که گویی از درون سباهچاله ای در اعماقانبوه ستارگان سفید، با دنیای اطرافش با تله پاتی ارتباط برقرار کند.

بهترین و قدیمی ترین ستارگان سیاهند، فرشتگانی با وزنی معادل هزاران تن در هر سانتی متر مکعب. آنها همه چیز را به درون خود میبلعند، چه ملال انگیز است! ستارگان دنباله دار را، سیارات را، سفینه های فضایی را، دست ها و پا ها را، حتی نور را. نور! نیز به اینفرشتگان حریص و پر شهوت تعظیم می کند. فرشتگانی سیاه و خون آشام، فاقد سن و زمان و نه بی قوای قهار.

سیاه چاله، شاید یک زن، پرجاذبه ترینپدیده فضاست. چونان بزرگترین شعر!

زمان در سطح جاری نیست، هر جنبشی در آن مرده است. چشم انداز ملال انگیزی است برای ناخدایی.

•••••

بخش هایی از کتاب «سیاه»
به قلم: میکل استرونگه (شاعر دانمارکی ؛  1986-1958 )
مترجم: علی یوسفی شمالی

کپنهاگ ۱۹۹۱