از جنگ‌ سرد تا صلح داغ

از جنگ‌ سرد تا صلح داغ

Slavoy Zizek
منبع متن: پراجکت سينديکت
25 مارس 2022

در جهانی ساخته و پرداخته منطق آهنین بازارهای آزاد و منافع ملی، جنگ آتاویستی ظفرنمون پوتین، سیاستمداران منادی «عمق» استراتژيک در رئال پولیتیک را شگفت زده کرده است. اشتباه آنها در به فراموشی سپردن این واقعیت است، که تنش های فرهنگی، قومی، و مذهبی تحت سیطره سرمایه داری جهانی، تنها اَشکال باقی مانده پیکار سیاسی است.

لوبلیانا – با اشغال اوکراین توسط روسیه، ما در حال ورود به وادی جدیدی از سیاست های جنگی و جهانی هستیم. سوای خطر اعتلا یافته فاجعه هسته ای، ما هم اکنون با توفان کاملی از بحران های جهانی مواجه هستیم که یکدیگر را به طور متقابل تقویت می کنند، پاندمی، تغییرات آب و هوایی، خسران ناشی از نابودی تنوع زیستی، و کمبود آب و مواد غذایی. این وضعیت حاکی از یک جنون ریشه ای است: در دورانی که امکان بقای بشر بدلیل عوامل اکولوژیک (و غیره) دچار خطر گشته، و در زمانی که التفات به چنین تهدیدهایی می بایست نسبت به هر مشکل دیگری از اولویت اصلی برخوردار باشد، توجه و نگرانی اصلی ما دوباره به طور ناگهانی به سمت یک بحران سیاسی تازه تغییر جهت داده است. درست موقعی که به همکاری و تشریک مساعی جهانی بیش از هر زمان دیگری نیازمندیم، با بازگشت انتقامجویانه «برخورد تمدن ها» روبرو شده ایم.

دلیل ابن رخداد چیست؟ همانطور که اغلب اینگونه است، قدری هگل شناسی برای حل و ‌پاسخگویی به مسائلی از این قبیل کفایت می‌کند. هگل در کتاب «پدیدارشناسی روح» توصیف معروفش از دیالکتیک ارباب و برده را ارائه می دهد، از دو موجود “خود-آگاه” که در محبس پیکار مرگ-و-زندگی گیرافتاده اند. اگر هر یک از آنها برای کسب برد و پیروزی آماده جانفشانی باشد، و اگر هر دو در این امر مصر باشند، آنگاه دیگر برنده ای در کار نخواهد بود: یکی از آنها می میرد، و آن که زنده مانده دیگر کسی را ندارد تا واقعیت وجودی او را تصدیق کند. این امر حاکی از آن است که کل تاریخ و فرهنگ بر اساس یک مماشات بنیادی بنا گردیده است: در تقابل و مواجهه‌ چشم-در-چشم، یکی از طرفین ( بنده ی آتی) به علامت تسلیم و رضا “چشم از چشم حریف بر می گرداند”، یعنی تمایلی برای مبارزه تا سرحد مرگ ندارد.

وانگهی هگل بلافاصله اذعان می کند که در ارتباط میان دولت ها سخنی از مماشات نهایی یا پایدار در میان نیست. روابط میان دولت-ملت های خودمختار به طور ثابت و همیشگی زیر سایه جنگی بالقوه است، که هر دوره از صلح چیزی جز یک آتش بس موقتی نیست. هر دولتی اعضای خود را تعلیم و آموزش داده تا نظم و انضباط را فراگیرند و صلح‌ و آرامش مدنی میان آنان را تضمین می کند، و این روند به چنان معیار اخلاقی منتهی می شود که در نهایت خواهان اعمال قهرمانی و جانفشانی است – آمادگی برای فداکردن زندگی خود در راه وطن. روابط خشن و وحشیانه میان دولت ها همچون اساس و اسلوب اخلاقیات در درون دولت ها است.

آشکارترین نمونه از این منطق را نزد کره شمالی می توان سراغ گرفت، گرچه نشانه هایی وجود دارد دال بر این که چین نیز در مسیر مشابهی در حرکت است. بنا بر گفته دوستانی در چین (که اسمشان را نمی توانم فاش کنم)، نویسندگان بسیاری که در ژورنال های نظامی چین قلم می زنند نگران آن هستند که ارتش چین امکان یک جنگ واقعی برای آزمودن و تست توانایی های جنگی اش را ندارد. در حالی که ایالات متحده به طور بی وقفه در حال آزمودن ارتش خود در مکان هایی چون عراق بوده است، چین از زمان دخالت ناموفقش در ویتنام در سال ۱۹۷۹، این امکان را نداشته است.

در عین حال، رسانه های رسمی چین به طور آشکارتری به این مساله اشاره می کنند که به خاطر نبودن چشم انداز کافی برای انتگراسیون مسالمت آمیز تایوان در خاک چین، “آزادسازی” نظامی این جزیره ضروری خواهد بود. ماشین پروپاگاندای چین در راستای آماده سازی ایدئولوژیک این کار، با تکیه بر اتهامات مکرر مبنی بر این که ایالات متحده برای تایوان حاضر است به جنگ نیز تن در دهد، بر اهمیت وطن پرستی ناسیونالیستی و سوءظن نسبت به هر چیز بیگانه به طور فزاینده ای تاکید می کند.

پاییز گذشته، مقامات چین به مردم توصیه می کردند «جهت احتیاط» برای زنده ماندن به مدت دو ماه مواد غذایی و آذوقه کافی جمع آوری و انبار کنند. یک اخطار عجیب که بسیاری آن را به معنای اعلام جنگی قریب الوقوع به حساب آوردند.

چنین تمایلی در تقابل مستقیم با نیاز عاجل متمدن سازی تمدن ها و ایجاد نظمی جدید در اشکال ارتباطی میان آنها است. ما به همبستگی در مقیاسی جهانی و نیز همکاری و تشریک مساعی میان همه جوامع انسانی نیازمندیم، گرچه این هدف مهم به دلیل ظهور خشونت “قهرمانانه” سکتاریستی مذهبی و قومی و آمادگی برای فداکردن خود (و جهان) برای هدفی والا، کار چندان آسانی به نظر نمی رسد. در ۲۰۱۷ فیلسوف فرانسوی، آلن بدیو، به این نکته اشاره کرده بود که خطوط و مسیرهای یک جنگ آتی از هم اکنون قابل تشخیص شده است. او پیش بینی کرد “ایالات متحده و گروه غربی-ژاپنی آن در یک طرف، چین و روسیه در طرف دیگر، تسلیحات نظامی از هر طرف. این آدم را به یاد یکی از گفته های لنین می اندازد: ‘یا انقلاب جلوی جنگ را خواهد گرفت یا جنگ جرقه انقلاب را روشن خواهد کرد.’

این گونه می توان به نهایت میزان اهمیت کار و فعالیت سیاسی که در راه است پی برد: برای اولین بار در تاریخ، فرض نخست – انقلاب مانع از جنگ خواهد شد – به واقعیت خواهد پیوست تا فرض دوم – با جنگ جرقه انقلاب روشن خواهد شد. این فرض دوم ما است که به طور مؤثری در روسیه در بستر جنگ جهانی اول محقق گردید، و در چین در بستر جنگ جهانی دوم. اما به چه قیمتی! و با چه پیامدهای درازمدتی!”

محدوده های رئال پولتیک

برای متمدن کردن تمدن های مان نیازمند تحولات اجتماعی بنیادین و ریشه ای هستیم – یک انقلاب، در واقع. وانگهی ما استطاعت آن را نداریم که دل به جنگ تازه ای خوش کنیم که جرقه انقلاب را روشن کند. نتیجه بسیار محتمل تر پایان تمدن است آنگونه که می شناسیمش، با آنهایی که زنده می مانند (البته اگر کسی زنده بماند) تا گروه های کوچک اقتدارگرا سازمان داده شوند. باید از هر گونه توهمات دوری ورزید: در یک معنای اساسی، جنگ جهانی سوم هم اکنون آغاز شده است، گرچه این جنگ در حال حاضر هنوز بخش عمده اش از طریق پراکسی ها یا به صورت نیابتی انجام می شود.

فراخوان های انتزاعی برای صلح کافی نیست. «صلح» اصطلاحی نیست که بگذارد ما آن تمایز سیاسی کلیدی مورد نیاز خود را ارائه دهیم. اشغالگران همواره به طرز صمیمانه ای خواهان صلح در سرزمین تحت تصرف خودشان هستند. همانطور که آلمان نازی خواهان صلح در فرانسه تحت اشغال خود، اسرائیل خواهان صلح در کرانه باختری اشغالی، ‌و ولادیمیر پوتین رییس جمهور روسیه هم خواهان صلح در اوکراین است. به همین دلیل، همان طور که اتین بالیبار فیلسوف زمانی گفته بود، “صلح طلبی یک گزینه نیست.” تنها طریق جلوگیری از یک جنگ بزرگ عالمگیر دیگر، امتناع از آن گونه «صلح»ی است که برای حفظ و ابقای خود نیازمند جنگ های محلی دائمی است.

تحت شرایط اینچنینی به چه کسی می توان اتکا کرد؟ آیا بایستی اعتماد خود را تقدیم متفکران و هنرمندان کرد، یا این که در اختیار آنهایی قرار داد که عملی کنندگان پراگماتیک رئال پلتیک هستند؟ مشکل متفکران و هنرمندان این است که آنان نیز نقشی در زمینه سازی جنگ ایفا می کنند. کافی است بندهایی از این سروده درخور ویلیام باتلر ییتس را به خاطر آوریم: “من رؤیاهای خویش را در زیر پاهایتان فرش کرده ام، / به نرمی گام بردارید چرا که بر بستر رؤیاهای من گام می زنید.” بندهای این شعر به خود شاعران نیز اطلاق پذیر است. وقتی آنها رؤیاهای خود را زیر پایمان فرش می کنند، باید این کار را محتاطانه انجام دهند، چرا که انسان های واقعی آنها را می خوانند و به آنها عمل می کنند. به خاطر بیاوریم که همان ییتس متداومن با فاشیسم نظریازی می کرد، حتی تا آنجا پیش رفت که در اوت ۱۹۳۸ موافقت خود را با قوانین ضدیهودی نورنبرگ آلمان اعلام می کند.

می دانیم که شهرت و اعتبار افلاطون بواسطه این ادعای او صدمه خورده است که گفت شاعران جایی در آرمانشهر او ندارند. با این حال، با نظر و داوری مبنی بر تجارب دهه های اخیر، این توصیه نسبتا معقولی است، آن هم زمانی که بهانه پاکسازی قومی توسط شاعران و “متفکرانی” نظیر الکساندر دوگین، ایدئولوگ سرخانه پوتین، آماده و مهیا می شود. حالا دیگر پاکسازی قومی بدون کمک و یاری شعر قابل تصور نیست، چون ما در عصری بسر می بریم که ظاهرأ پساایدئولوژیک است. از آنجا که اهداف عالی سکولار دیگر از قدرت و توان لازم برای بسیج کردن مردم در مسیر خشونت های جمعی برخوردار نیستند، به یک انگیزه مقدس بزرگ‌تر نیازمندیم. مذهب یا تعلقات فومیتی ایفاگر بی عیب و نقص این نقش هستند (آتئیست های بیمارگون که برای لذت مرتکب قتل عام می شوند استثناهای نادرند).

البته از رئال پلتیک هم، که صرفاً به دلیل‌ و بهانه ای برای ایدئولوژی تبدیل شده است که غالباً برخی از ابعاد پنهان را در پشت پرده ظواهر تداعی می کند تا جنایتی را که آشکارا انجام می شود پنهان کند، انتظار زیادی نباید داشت. این راز و رمز دوگانه اغلب با توصیف یک وضعیت به عنوان «پیچیده» اعلام می گردد. یک واقعیت آشکار – بگوییم، نمونه ای از یک تهاجم نظامی وحشیانه – با برانگیختن یک «پس زمینه بسیار پیچیده تر» نسبی می شود. عمل تهاجم در واقع یک عمل تدافعی است.

این دقیقأ همان چیزی است که اکنون دارد اتفاق می افتد. روسیه آشکارا به اوکراین حمله ور شده است، و آشکارا غیرنظامیان را هدف قرار داده است و میلیون ها نفر را آواره و بی خانمان کرده است. و با این حال مفسران و صاحب نظران مشتاقانه به دنبال «پیچیدگی» در پس پشت آن هستند.

البته که پیچیدگی وجود دارد. اما توفیری به حال این واقعیت بنیادی ندارد، که روسیه مرتکب این عمل شده است. اشتباه ما در این بود که تهدیدهای پوتین را به قدر کافی جدی تعبیر نکردیم؛ تصور ما این بود که او صرفا مشغول بازی دستکاری استراتژیک و خطرورزی امنیتی ‌بر لبه پرتگاه قدرت است. این آدم را به یاد جوک معروفی می اندازد که زیگموند فروید نقل قول کرده است:

“دو یهودی در یک واگن راه آهن در ایستگاهی در گالیسیا ملاقات می کنند. ‘کجا میروی؟’ یکیشان می پرسد. ‘به کراکف،’ نفر دوم جواب می دهد. ‘عجب دروغگویی هستی! وقتی می گویی رهسپار کراکف هستی، می خواهی من باور کنم که به لمبرگ میروی. اما من میدانم که در واقع تو رهسپار کراکف هستی. پس دلیل دروغگویی تو چیست؟’”

وقتی پوتین آگهی دخالت نظامی خود را اعلام کرد، ما سخنان او را جدی نگرفتیم، او گفت قصد دارد آرامش را به اوکراین بازگرداند و از آن “نازی زدایی” کند. در عوض، رویکرد هواداران سرشکسته و مایوس “عمق” استراتژی این بود که: “چرا گفتید قصد اشغال الویو را دارید هنگامی که در واقع قصد شما اشغال الویو بود؟”

این معمای مضاعف از پایان چیزی به نام رئال پلتیک حکایت دارد. بر اساس اصول و قاعده، رئال پلتیک با خامدستی دیپلماسی و سیاست خارجی الزام آور به (نسخه شخصی) اصول سیاسی و اخلاقی در تضاد است. وانگهی در وضعیت کنونی، این رئال پلتیک است که در چنته ساده لوحی گرفتار آمده است. ساده لوحانه است که فرض کنیم طرف مقابل، یعنی دشمن، هم مانند ما به دنبال یک معامله پراگماتیک محدود است.

اجبار و اختیار

در جریان جنگ سرد، قوانین و معیارهای رفتاری ابرقدرت ها به وضوح بواسطه دکترین نابودی تضمین شده متقابل (MAD) تعیین و تعریف می‌شد. هر یک از ابرقدرت ها مطمئن می شد که در صورت اقدام به تهاجم هسته ای، طرف مقابل با نیرو‌ و توان ویرانگر کامل به آن پاسخ خواهد داد. در نتیجه، هیچ کدام از آنها در آغاز کردن جنگ با دیگری پیشقدم نمی شد.

در مقابل، وقتی که رهبر کره شمالی، کیم جونگ-اون، پیرامون موضوع وارد کردن ضربه ویرانگر به ایالات متحده سخن می گوید، هیچ جای تعجب نیست اگر بپرسیم او موقعیت خود را چگونه ارزیابی می کند. او طوری حرف می زند انگار نمی داند کشورش، به اضافه خودش، جان سالم بدر نخواهند برد. انگار او درگیر یک بازی کاملن متفاوتی است به نام ناتس (NUTS= بهره برداری هسته ای با انتخاب هدف)، به‌ طوری که توانمندی های هسته ای دشمن را می توان قبل از حمله متقابل، با جراحی از میان برد.

در طول چندین دهه گذشته، حتی آمریکا هم در انتخاب میان MAD و NUTS در نوسان بوده است. گرچه ایالات متحده طوری عمل کرده است گویی متداومأ پیرو منطق MAD در روابطش با روسیه و چین بوده است، در عین حال گه گاه برای استفاده و پیروی از استراتژی NUTS در قبال ایران و کره شمالی دچار وسوسه گشته است. پوتین با اشارات خود در مورد احتمال انجام یک حمله هسته ای تاکتیکی، همین استدلال را دنبال می کند. تنها این واقعیت که دو استراتژی مستقبمأ متعارض به طور همزمان توسط یک ابرقدرت بسیج شود، گواهی است بر خصلت فانتزی همه این ها.

بدبختانه برای باقی ما، گزینه MAD (جنون)دورانش به سر رسیده است. ابرقدرت ها به طور فزاینده ای یکدیگر را می آزمایند، آنگاه که سعی دارند نسخه خودشان از قواعد جهانی را تحمیل کنند، این کار را با کمک نیروهای نیابتی انجام می دهند. در تاریخ پنجم ماه مارس، پوتین تحریم های تحمیل شده به روسیه را “معادل اعلام جنگ” خواند. اما او از آن به بعد بارها گفته است که مبادلات اقتصادی با غرب نباید متوقف گردد، و تاکید کرده است که روسیه به تعهدات مالی خود پایبند بوده و به تحویل هیدروکربن ها به اروپای غربی ادامه می دهد.

به عبارت دیگر، پوتین در صدد تحمیل مدل تازه ای از روابط و مناسبات بین المللی است. بهتر نبود به جای جنگ سرد از مفهوم صلح داغ استفاده کرد: حالتی از یک جنگ هیبریدی دائمی که در آن مداخلات نظامی تحت لوای به اصطلاح ماموریت های حافظ صلح و بشردوستانه اعلام می شوند.

از اینرو، در ۱۵ فوریه، دومای روسیه (پارلمان) اعلامیه ای صادر می کند مبنی بر این که “حمایت قاطع و یکپارچه خود را از اقدامات بشردوستانه کافی با هدف ارائه کمک و مساعدت به ساکنان مناطق خاصی از دونتسک و لوگانسک در اوکراین که تمایل خود را برای کاربرد شفاهی و کتبی زبان روسی ابراز کرده اند و خواهان رعایت آزادی مذهب هستند، و ناخشنود از عملکرد مقامات اوکراینی هستند که حقوق و آزادی های آنها را نقض می کنند، اعلام می داریم.”

ما در گذشته هم نظیر این سخنان و براهین اینچنینی را غالب اوقات برای مداخلات نیروهای ائتلافی به رهبری آمریکا در خاورمیانه یا آمریکای لاتین و شمال آفریقا شنیده ایم؟ در حالی که روسیه شهرها را گلوله باران می کند و بخش های زایمان در اوکراین را بمباران می کند، فعالیت تجارت بین المللی همچنان بی وقفه باید ادامه پیدا کند. خارج از مرزهای اوکراین، زندگی باید به روال طبیعی خود ادامه‌ دهد. این است معنی داشتن یک صلح جهانی پایدار که با مداخلات بی پایان پاسداری از صلح در بخش های منزوی و جداافتاده جهان حفظ می شود.

آیا کسی می تواند در چنین گیروداری احساس آزادی کند؟ با پیروی از هگل، ناگزیر از قبول تمایز میان آزادی انتزاعی و انضمامی هستیم، که با مفاهیم دیگر ما چون آزادی و اختیار همخوانی دارد. آزادی انتزاعی توانایی انجام یک خواسته مستقل از قوانین و آداب و‌ رسوم اجتماعی است؛ آزادی انضمامی آن نوع از آزادی است که توسط قوانین و آداب و رسوم اعطا و حفظ می شود. من تنها موقعی می توانم آزادانه در یک خیابان شلوغ و پر ازدهام قدم بزنم که به طور منطقی مطمئن باشم که دیگران در خیابان با من رفتار متمدنانه ای خواهند داشت – که رانندگان قواعد راهنمایی و رانندگی را رعایت کنند و عابران پیاده دیگر جیب هایم را خالی نکنند.

وانگهی موقعیت های بحرانی وجود دارند که در آن آزادی انتزاعی باید مداخله کند. در ماه دسامبر ۱۹۴۴، ژان پل سارتر می نویسد: .”ما هیچ زمانی به اندازه دوران اشغال فرانسه توسط آلمان آزادتر نبودیم. همه آزادی های خودمان را از دست داده بودیم، و بیش از همه آزادی بیان مان. آنها با نگاهشان به ما توهین می کردند. … به همین خاطر هم مقاومت یک دموکراسی واقعی بود؛ هم برای سرباز، و هم برای مافوقش، همان خطر، همان تنهایی، همان مسئولیت، همان آزادی مطلق در چهارچوب قواعد انظباطی.”

سارتر آزادی (freedom) را توصیف می کند، نه لیبرتی (liberty که به معنای کاربرد مسئولانه آزادی تحت حاکمیت قانون بدون‌ سلب آزادی از شخص دیگری است.) لیبرتی زمانی برقرار شد که زندگی به روال طبیعی پس از جنگ خود باز گردد. در اوکراین امروز، آنهایی که با نیروی اشغالگر روسیه مقابله می کنند، آزاد بوده و برای لیبرتی مبارزه می کنند. این با خود این پرسش را مطرح می کند که این تمایز تا کی به طول می انجامد.چه اتفاقی می افتد اگر میلیون ها نفر دیگر تصمیم بگیرند که به نقض آزادانه قوانین برای حمایت از لیبرتی خود رو بیاورند؟ آیا این همان چیزی نبود که اوباش هوادار ترامپ را واداشت تا در تاریخ ۶ ژانویه ۲۰۲۱ دست به اشغال ساختمان کنگره آمریکا بزنند؟

بازی نه–چندان–عالی

ما هنوز واژگان مناسبی برای توصیف دنیای امروز در دست نداریم. کاترین مالابو، فیلسوف فرانسوی، بنا بر باور خودش معتقد است که ما شاهد نقطه آغازین “چرخش آنارشیستی” سرمایه داری هستیم: “دیگر چگونه می توانیم پدیده هایی چون ارزهای نامتمرکز، پایان انحصار دولت، منسوخ شدن نقش واسطه ای بانک ها و تمرکززدایی مبادلات و معاملات را توصیف کنیم؟”

این پدیده ها ممکن است جذاب به نظر برسند، اما با از بین رفتن تدریجی انحصار دولت، محدودیت های تحمیلی دولت برای استثمار و سلطه بیرحمانه نیز از بین خواهد رفت. در حالی که آنارکو-کاپیتالیسم شفافیت را هدف قرار می دهد، اما “همزمان استفاده گسترده اما مبهم از داده ها، شبکه های مجازی سیاه و جعل اطلاعات را مجاز می کند.”

مالابو می گوید برای پرهیز از فروغلتیدن به درون این ورطه آشفتگی و هرج و مرج، سیاست ها به طور فزاینده ای مسیر یک “تکامل فاشیستی … را دنبال می کنند، همراه با امنیت و ساخت نظامی بیش از اندازه که آن را همراهی می کند. چنین پدیده هایی با حرکت به سوی آنارشیسم در تضاد نیستند. بلکه دقیقأ بر ناپدید شدن دولت دلالت دارند که، پس از حذف کارکرد اجتماعی آن، منسوخ شدن نیروی خود را از طریق استفاده از خشونت بیان می کند. بنابراین ناسیونالیسم افراطی نشان دهنده مرگ عذاب آلود اقتدار ملی است.”

حال اگر با کمک چنین واژگانی به وضعیت حاکم‌ بر اوکراین نظر بیندازیم، می بینیم که آنجا با حمله یک دولت-ملت به یک دولت-ملت دیگر مواجه نیستیم. بلکه دقیقأ با کشوری روبرو هستیم که به عنوان یک موجود یا نهاد مستقلی مورد حمله و هجوم واقع شده که حتی هویت قومی اش توسط متجاوز مورد انکار واقع شده است. مشروعیت اشغال اوکراین با کمک واژگانی حوزه های نفوذ ژئوپلتیک توجیه می شود (که غالبأ از مرزهای حوزه های قومی بس فراتر می رود، همانند موردی چون سوریه). روسیه از کاربرد واژه “جنگ” برای توجیه “عملیات نظامی ویژه” خود امتناع می ورزد، نه فقط برای کم اهمیت جلوه دادن خصلت وحشیانه دخالت نظامی خود بلکه بیشتر از همه برای توجیه این که بگوید جنگ در معنای قدیمی آن، یعنی یک درگیری مسلحانه میان دولت-ملت ها، کاربرد ندارد.

خواست کرملین این است که ما باور کنیم که او صرفأ در صدد تضمین “صلح” در آن چیزی است که او آن را حوزه نفوذ ژئوپلتیک خود می شمرد. اما حقیقت این است که کرملین هم اکنون نیز با کمک نیروهای نیابتی خود در حال مداخله کردن در بوسنیا و کوسوو است. در ۱۷ ماه مارس، سفیر روسیه در بوسنیا، ایگور کالابوخوف، توضیح می دهد که “چنانچه (بوسنیا) تصمیم بگیرد که عضو هر ائتلافی (مانند ناتو) باشد، این یک موضوع داخلی است. اما پاسخ ما موضوع دیگری است. مثال اوکراین نشان می دهد که انتظارات و توقعات ما چیست. اگر احساس کنیم تهدیدی متوجه ما است، پاسخ خواهیم داد.”

علاوه بر این، سرگئی لاورف، وزیر امور خارجه روسیه، تا آنجا پیش رفت که مدعی شد یگانه راه حل جامع غیرنظامی کردن تمام اروپا است و این که روسیه با کمک ارتش خود صلح را از طریق مداخلات گاه به گاه بشردوستانه حفظ می کند. افکار مشابه این ها در رسانه ها و مطبوعات روسی به وفور دیده می شود. همانطور که دیمیتری اوستافیف، مفسر سیاسی در مصاحبه اخیرش با یک نشریه کرواسی توضیح می دهد: “روسیه جدیدی متولد شده که به شما اجازه می دهد به وضوح بدانید که روسیه شما، اروپا، را به عنوان شریک نمی بیند. روسیه سه شریک دارد: آمریکا، چین، و هند. شما برای ما جامی هستید که بین ما و آمریکایی ها تقسیم خواهد شد. شما هنوز این را درک نکرده اید، اگرچه ما بدان نزدیک می شویم.”

الکساندر دوگین، فیلسوف درباری پوتین، موضع کرملین را بر اساس نسخه ای عجیب از نسبی گرایی تاریخی استوار می کند. او در سال ۲۰۱۶ گفت:

“دوران پسا-مدرن نشان می دهد هر آنچه حقیقت نام گرفته است از باورهای ما جدایی ناپذیر است. ما به آنچه انجام می دهیم باور داریم، به آنچه می گوییم باور داریم. این تنها طریق تعریف حقیقت است. بنابراین ما حقیقت روسی ویژه خودمان را داریم که شما باید آن را بپذیرید…. اگر آمریکا میلی برای شروع کردن جنگ ندارد، این بدان معنا است که ایالات متحده دیگر یک ارباب یگانه و بی چون و چرا نیست. و این که روسیه، با نظر به وضعیت در کشورهایی مانند سوریه و اوکراین، می گوید، ‘نه شما دیگر رئیس و ارباب دنیا نیستید،’ آنچه حائز اهمیت است این پرسش است که چه کسی دنیا را اداره می کند. پاسخ به آن تنها از طریق جنگ معلوم می شود.”

حال باید این پرسش بدیهی را مطرح کرد: آیا مردم سوریه و اوکراین هم حق انتخاب دارند؟ آنها هم می توانند حقیقت و باور خودشان را انتخاب کنند، یا صرفأ زمین بازی – یا میدان جنگ – “رئیسان و اربابان” گنده هستند؟ پاسخ کرملین این است که آنها در تقسیمات بزرگ قدرت نقش چندانی ندارند. در درون چهار حوزه نفوذ، تنها مداخلات حافظ صلح و ثبات مطرح است. جنگ به معنای واقعی کلمه تنها زمانی رخ می دهد که چهار ارباب و رئیس بزرگ بر سر مرزهای حوزه های نفوذ خود اختلاف نظر پیدا کنند‌ – مانند مورد چین و مدعیاتش در خصوص تایوان و دریای جنوبی چین.

یک عدم–تعهد جدید

اما اگر ما فقط بواسطه تهدید جنگ نیروهای خود را بسیج کنیم، نه بواسطه تهدیدی که متوجه محیط زیست ما است، آزادی که به شرط پیروزی گروه ما نصیب مان می شود، فاقد ارزش است. یک انتخاب غیرممکن به ما تحمیل شده است: اگر برای حفظ صلح به مصالحه تن دهیم، توسعه طلبی روسیه را تغذیه می کنیم که فقط «غیرمیلیتاریزه کردن» کل اروپا راضیش می کند. اما اگر به رویارویی کامل تن دهیم، هستی خود را با تسریع یک جنگ عالمگیر بزرگ به مخاطره می اندازیم. تنها راه حل واقعی تغییر لنزی است که از طریق آن موقعیت را ادراک و محاسبه می کنیم.

در حالی که نظم لیبرال-کاپیتالیستی جهانی آشکارا در سطوح مختلف به بحران نزدیک می شود، جنگ در اوکراین به طرز کاذب و خطرناکی ساده گشته است. مشکلات جهانی مانند تغییران آب و هوایی هیچ نقشی در روایت هولناک برخورد میان کشورهای بربر-توتالیتر و غرب آزاد و متمدن ندارد. با این حال، جنگ های جدید و درگیری های قدرت های بزرگ نیز واکنشی به چنین مشکلاتی است. اگر مسئله ما بقا در سیاره ای دارای مشکل است، باید موقعیت قوی تری نسبت به سایرین بدست آورد. بحران کنونی، بیش از آن که لحظه روشن شدن حقیقت، و آشکار شدن تضاد و ستیز اساسی باشد، لحظه ای از یک فریب عمیق است.

۲

در حالی که باید قاطعانه پشت اوکراین بایستیم، ناگزیریم از شیفتگی جنگ که به وضوح تصورات کسانی را تسخیر کرده که برای رویارویی آشکار با روسیه فشار می آورند، اجتناب کنیم. به چیزی مانند یک جنبش عدم-تعهد جدید نیازمندیم، نه به آن معنایی که کشورها در جنگی که در جریان است، بی طرف بمانند، بلکه به این معنا که کل مفهوم “برخورد تمدن ها” را زیر سوال ببریم.

۱

به باور ساموئل هانتینگتون، که این اصطلاح را ابداع کرده، زمینه برای برخورد تمدن ها در پایان جنگ سرد فراهم شد، زمانی که «پرده آهنین ایدئولوژی» با «پرده مخملی فرهنگ» جایگزین شد. در نگاه اول، این دیدگاه تاریک و مبهم ممکن است کاملأ مخالف تز پایان تاریخ فرانسیس فوکویاما به نظر برسد که او آن را در واکنش به فروپاشی کمونیسم در اروپا مطرح کرد. چه چیزی متفاوت تر از این ایده شبه-هگلی فوکویاما می توانست نشان دهد که بهترین نظم اجتماعی ممکن که بشریت می تواند ایجاد کند، همانا سرمایه داری با چاشنی لیبرال دموکراسی است؟

حال می توان دید که این دو دیدگاه هیچ ضدیتی با یکدیگر ندارند و کاملأ با هم سازگار هستند: «برخورد تمدن ها» سیاستی است که در «پایان تاریخ» رخ می دهد. درگیری های قومی و مذهبی صور مبارزه ای است که با سرمایه داری جهانی همخوانی دارد. در عصر «پسا-سیاست» – زمانی که سیاست مناسب به تدریج با مدیریت اجتماعی تخصصی جایگزین می شود – تنها منابع درگیری مشروع باقی مانده، فرهنگی (قومی، مذهبی) است. افزایش خشونت «غیرمنطقی» از سیاست زدایی جوامع ما ناشی می شود.

در این افق محدود، درست است که تنها جایگزین جنگ، همزیستی مسالمت آمیز تمدن ها (یا به قول دوگین «حقیقت های» متفاوت، یا به عبارت رایج تر امروز، «شیوه های زندگی» متفاوت) است. نتیجه این که ازدواج های اجباری، همجنس گرا هراسی، یا تجاوز به زنانی که جرأت می کنند به تنهایی در انظار عمومی ظاهر شوند، قابل تحمل و اغماض است، تا زمانی که آنها در کشور دیگری اتفاق بیفتند که به طور کامل در بازار جهانی ادغام شده باشد.

جنبش عدم-تعهد جدید باید با تشخیص این که مبارزه ما بایستی جهانی باشد – و با مشاوره علیه روس-هراسی به هر قیمتی، افق و چشم انداز خود را گسترش دهد. ما باید از کسانی حمایت کنیم که در داخل روسیه به تعرض و تهاجم کشورشان اعتراض دارند. آنها این یا آن گروه انتزاعی انترناسیونالیست ها نیستند. آنها میهن پرستان واقعی روسیه هستند – مردمی که واقعأ کشور خود را دوست دارند و از ۲۴ فوریه به ابن سو به شدت احساس شرمنده گی می کنند. هیچ گفته و بیانی از نظر اخلاقی نفرت انگیزتر ‌و از نظر سیاسی خطرناک تر از این نیست که بگوییم «کشور من، درست یا غلط». متاسفانه، اولین قربانی جنگ اوکراین جهانشمولی بوده است.

https://www.project-syndicate.org/onpoint/hot-peace-putins-war-as-clash-of-civilization-by-slavoj-zizek-2022-03

SLAVOJ ŽIŽEK

Writing for PS since 2022
2 Commentaries

Slavoj Žižek, Professor of Philosophy at the European Graduate School, is International Director of the Birkbeck Institute for the Humanities at the University of London and the author, most recently, of Heaven in Disorder (OR Books, 2021).

«ليبراليسم و مفهوم فلسفی آن»

«ليبراليسم و مفهوم فلسفی آن»

Liberalism_6629613093217820853_n

ماخوذ از واژه ی “ليبر” به معنی “آزاد”. نحله ای از فلسفه سياسی که بر اهميت آزادی فرد و افراد انسان تاکيد دارد، و تکليف بنيادی دولت را حمايت و دفاع از آزادی های فردی انسان در مقابل همه انواع و اشکال تعرض، تجاوز، و سوء استفاده ميداند.

اصل اساسی انديشه ليبرال بر اين پايه استوار شده است که اشخاص و افراد مرزها و محدوده های اخلاقی ِ – حق و حقوقی – دارند که متعلق به آنهاست و آزادند هر طور که صلاح بدانند از آن استفاده کنند، به شرطی که حق و حقوق آنها حقوق مشابه ی ديگر افراد انسانی را نقض نکند. ليبراليست ها، برخلاف جريان فکری آنارشيستی، جايگاه ويژه ای برای دولت قائلند. آنها وجود دولت را از آن جهت ضروري ميدانند که معتقد به کاربرد ميزانی از اعمال زور و فشار انحصاری از سوی دولت برای تضمين پايمال نشدن حقوق فردی توسط افراد ديگرند.

از اين نظر، ليبراليست ها دو مشکل عمده و اساسی دارند: مشکل نخست آنها در تعريف و بررسی معنای حق و مفهوم آزادی است. مشکل دوم آنها تعريفی است که از کارکردهای دولت ارائه ميدهند، خصوصا تشخيص حدود و ثغور کاربرد و اعمال مشروع فشار و اجبار از سوی دولت. گستره ی پهناور آرا و انديشه های ليبرال را ميتوان به معنای تلاشی در راستای پاسخگويی به، و يافتن راه حل های ممکن ِاين دو معضل کليدی ليبراليسم دانست.

مشکل نخست و محدوده های آن شامل مواردی است چون تجزيه و تحليل حقوق فردي، محتوا، حجم و روش توجيح و استدلال آن. مطابق آرای برخی از ليبراليست ها (برای نمونه جان لاک، نوزيک) آنچه حقی را تعريف می کند همان “حق آزاد بودن از تحميل، تقلب و خشونت جسمانی، و نيز “حق مطالبه ی غرامت و تاوان در صورت اعمال زور و فشار، تقلب و خشونت فيزيکی است. آزادی بنيادی ليبراليست ها يک “آزادی سلبی” است (مثلا انها از “عدم يا فقدان” اعمال زور و فشار سخن می گويند) تا يک “آزادی اثباتی يا ايجابی” مثل آزادی برای دستيابی به چيزی (هايک، برلين).

البته ليبراليست هايی هم هستند که ارائه ی فهرست جامع و کاملی از حقوق و آزادی های تعريف و توجيح شده را ممکن و دارای چنان نظم بالايی از سلسله مراتب ميدانند که ميتواند در برابر درگيری های حقوقی احتمالی ايستادگی کند (جان راولز). در مقابل اين خط فکری، ليبراليست هايی هم هستند که اعتقادی به برداشت اينچنينی ندارند و تنها به طرح و برنامه های انتزاعی بها ميدهند (هايک). آنجا که موضوع توجيح و اثبات حقوق و آزادی های بنيادی مطرح است، ليبراليست ها تن به مسير واحدی نمی دهند و تسليم راه و رويه ای يکسان و مشابه نمی شوند و هر کدامشان در مسير خاص خود قدم برميدارد. موارد و نامزدهای مورد استفاده ی آنها در اين راستا عبارتند از: “طبيعت” (حق طبيعی)، “خدا”، عقل و خرد عملی (کانت)، اصل “فايده”، “معنای زندگی”، و سرانجام “جهالت و جايزالخطا” بودن انسان (استوارت ميل، هايک، اوکشات).

معضل دوم ليبراليست ها مساله چرايِی نياز به وجود دولت و چيستی و ماهيت تکاليفی است که بر عهده ی دولت گذارده شده است. به باور آنها وجود دولت ضامن حفظ حقوق و آزادهای مشروع اشخاص است و از نقض اين حقوق و آزادی ها توسط ديگران جلوگيری می کند. دولت اين کار را، از جمله، بواسطه ی کاربرد اجبار وفشار و اعمال زور انجام ميدهد. مشکل اما اينجاست که “استفاده از زور” تنها طريق موثر دولت در انجام وظايف و تکاليف آن است. ليبرال ها اما “استفاده از زور” را به عنوان “کمترين شر” توجيح می کنند، و اعمال زور و کاربرد فشار از سوی دولت را، مادام که تحت لوای قوانين کلی و پذيرفته شده تعريف شده باشند، قابل کنترل و پيش بينی ميدانند.

ليبراليست هايی چون جان لاک، اسپنسر و نوزيک وظيفه ی عمده و اصلی دولت را حمايت از حقوق بنيادی افراد و تضمين اجرايی عدم نقض و رعايت آنها ميشمارند. گروه ديگری نيز مانند هايک برای دولت وظايف ديگری سوای تکاليف بنيادی آن قائلند، و از جمله به وجه خدماتی و کارکردهای آن اشاره می کنند، و ارائه ی خدمات دولتی را، چنانچه دولت در انجام آن بهتر از بخش خصوصی و بازار آزاد عمل کند، مجاز می شمارند. ليبراليست ديگری چون جان راولز از اين هم فراتر رفته بر اين باور است که دولت ليبرايستی همچنين ملزم به اجرا و رعايت يک سياست توزيعی فعال است، ايده ای که باورمندان به دولت حداقل (مينيمال استيت) ناعادلانه و نافی اخلاق ميدانند.

(برگرفته از کتاب “فلسفه در عصر ما” جلد دوم، صفحات 169-70، 271 ، کپنهاگ 1969.، ترجمه: علی يوسفی شمالی)

پ.ن.
عکس انتخاب شده اشاره ايست به جمله معروف هايک که گفته است عدالت اجتماعی اسب تروای سوسياليسم در جوامع سرمايه داری است. انتخاب آن به معني تاييد چنين ديدگاهي نيست البته.